[ad_1]
فرارو- میدانید هر کسی که مطب مشاوره و درمان گفتاری گفت چه کسی بود؟ یک خطیب و سوفیست یونانی در قرن پنجم پیش از میلاد به اسم آنتیفون (آنتیفون). پلوتارک (فیلسوف و مورخ مشهور) دربارۀ آنیفون نوشته است: «او هنر تسکین اندوه را ابداع کرد; پزشکی که یک پزشک را درمان می کند. او در شهر کورینت حجره های در بازار گرفت و بر سردر ن نوشت که در اینجا آدم های اندوهگین را به وسیلۀ حرف زدن درمان می کند. او را با ریشهیابی علت اندوهشان درمان میکرد».
به گزارش فرارو، تصادفی نبود که یک «سوفیست و سخنور» اولین دفتر مشاوره سرسیرسرسیک سوفیستها اعتقادی به وجود حقایق ثابت نداشتند. آنها فکر میکردند حقیقتی که هم برای من و هم برای شما یکسان باشد ورو.د از نظر آنها هر عقیدهای را هم میشد اثبات کرد و هم میشد. پس تنها چیزی که داشت «سخن» بود. اگر سی بر زبان تسلط کافی داشت و فن سخنوری را خوب بلد بود میتوانست هرکسی را در هر موردی قانع کند و نظر خودش را به کرسی بنشاند.
آنتیفون هم به عنوان یک سوفیست احتمالا با همین اعتقاد دفتر مشاوره را تاسیس کرد. اگر حقیقتی وجود ندارد، کافی است بتوانیم «به وسیله حرف زدن» آدمها را قانع کنیم که اوضاع خوب است. کافی است به آنها نشان بدهیم که میتوان دیگر به ماجرا نهه کن.کن اگر نگاه آدمها به زندگی باعث شود که حال بدی داشته باشم می توانم قانعشان کنیم که نگاهشان را عوض کنند تا حال خوبی داشته باشند.
سقراط و بعد از او شاگردش افلاطون به نوعی علیه عقاید سوفیستهد قیام کرد کر. افلاطون گفت که زبان مالک و پادشاه همه چیز نیست. حقیقت وجود دارد و باید برای دیدن خورشید حق،قت از غار سایهها و پن،هردجارج اما چگونه می توانم از غار خارج شویم؟ افلاتون در رساله های مختلف مراحل مختلف و دانش های مختلف را برای رسیدن به شناخت حقیقت معرفی کرد. اما شاید سراست ترین مسیری که او را معرفی کرد همان مسیری باشد که در رسالۀ «مهمانی» ترسیم کرد: مسیر «عشق». عشق آن چیزی است که میتوان را به قلمرو حقایق الهی دانست. و عشق ورزیدن به یک انسان زیبا میتواند اولین قدم را در این مسیر به نوردبورد برساند.
خب حالا هم اینها چه ربطی به فیلم ماتریکس دارد؟ بیست سال قبل و بعد از انتشار اولین قسمت «ماتریکس» فیلسوفان زیادی دربارۀ این فیلم صحبت کردند و نوشتند. یکی از این فیلسوفان آلن بدیو فیلسوف مشهور فرانسوی بود. بدیو در مقاله ای که دربارۀ این فیلم نوشت، «ماتریکس» را پرسشی فلسفی دربارۀ نحوه گریختن از قلمرو نمودها و ظواهر به سمت حقیقت معرفی کرد.
بدیو نوشت: «برنامه [این فیلم] برنامه ایا افلاطونی می گوید: چگونه می توانم از غار خارج شویم؟ پاسخ این پرسش در اپیزود اول هنوز داده نشده است». بدیو حق داشت. ظاهرا روشنترین پاسخ به پرسش بیست سال قبل حالا در اپیزود چهارم ماتریکس »داده شده است. پاسخ هم پاسخی افلاطونی است: «عشق».
قسمت چهارم ماتریکس دو عنصر سوفیستی و افلاطونی را در برابر هم قرار داده است: روانشناسی و عشق. نمادهای این دو شخصیت روانشناس و شخصیتی هستند. ما در ابتدای فیلم توماس اندرسون (کیانو ریوز) را در حالی میبینیم که همه چیز را فراموش کرده است. او به یاد نمیآورد که چه مبارزاتی کرده و چه سرگذشتی را از سر گذرانده. اما این فراموشی به این ککل نیست که هیچ چیز از دنیای ماتریکس را به خاطر نداشته باشد. او دنیای ماتریکس را میشناسد. حتی شخصیتهای نئو و ترینیتی را هم میشناسند. اما فکر میکند اینها یک «بازی» بوده است. ماشین ها در این جهان خیالی که برای ساخته شدن او را قانع کرده اند که «ماتریکس» چیزی جز یک بازی کامپیوتری که خود او آن را طراحی کرده بود نیست.
اما درخششها و بینشهای توماس را رها نمیکنند. او گهگاه در ذهنش این تصور را دارد که واقعا خودش اتفاقات آن بازی را تجربه کرده است. اما یک نفر هست که دائما به او یادآوری می کند که باید این بینشها را نادیده بگیرد: شخصیت روانشناس.
روانشناس کسی است که برای توماس قرص های آبی می کند. قرص آبی در فیلم ماتریکس نمادی از آرامش و ماندن در قلمرو تخیٛ غیر وتسسسعی قلمرویی که همه چیز در آن «عادی» و روزمره است. اما مهم تر از قرص ها عینک آبی روانشناس است. یعنی موضوع خیلی مهم از قرص است؛ روانشناس یک «نگاه عادیکننده» دارد. از چچم روانشناس هر چیزی، هر بصیرتی و هر درخششی را به همان وقایع روزمره برگرداند و در قالب همان جهان خیالی تعریف کرد.
در یکی از سکانس های درخشان فیلم، بعد از اینکه توماس تجربه ای بسیار زنده و واقعی از یک صحنۀ درگیری و در آن صحنه متوجه غیرواقعی بودن جهان در اطرافش، روانشناس سعی می کند او را قانع کند که هم این ها ساختۀ ذهن او بوده است. در واقع توضیحات روانشناس کاملا قانع کننده هستند. او به توماس توضیح می دهد که ذهنش در اثر درگیری طولانی مدت با بازی «ماتریکس» می تواند توهم شود و اینکه رئیسش را به شکل «مامور اسمیت» دیده، بازتابی از نفرت و خشم درونی او از رئیسش بوده است. روانشناس برای هر چیزی توجیه و توضیحی دارد. او می تواند هر سی را که یک ذره «منطق» داشته باشد قانع باشد که جهان واقعی همین است و ماتریکس فقط یک بازی است.
اما یک چیز، یک درخشش، یک بصیرت در توماس هست که در دل این نظم © منطقی »آرام نمی گیرد و خاموش نمی شود; لیلی که مثل آتش در درون توماس روشن است و منطق او را میسوزند. آن نیرو عشق به ترین است. این عشق مثل یک ناهنجاری است. چیزی غیرمعقول و غیرمنطقی.
یکی از مهمترین ایده های فلسفۀ معاصر که برای مثال در فلسفۀ خود آلن بدیو هم جایگاه مهمی دارد این ایده است که همیشه از دل یک ناهنجاری برای ما ظهور می کند. تا وقتی همه چیز عادی است ما متوجه چیزی نمیشویم. ادامه ما در قلمرو پندارها با آرامش میمانیم. اما ناهنجاریها، سوء کارکردها و فورانها می توانند ما را متوجه این واقعیت کنند که چیزی فراتر از این روزمرگی وجود دارد و این تنها قلمرو ممکن است برای زیستن نیست. و عشق یکی از بزرگترین ناهنجاریهاست.
روانشناسی است که هر درخشش درونی را به عنوان امری ناهنجار و نیازمند «درمان» نگاه می کند و می کند آدم ها را به سطحی نرمال و عادی می گوید که در آن از لذت بردن از زندگی لذت ببرند و «حال خوبی» داشته باشند. عشق هم برای روانشناسی توجیه پذیر است. روانشناسها (که انگار حتی بیرون از فیلم ماتریکس هم یک عینک آبی نامرئی دارند) عشق را میکاوند و بررسی می کنند و عوامل پدید آمدنش را میشکافند و روشن می کنند; و همۀ این کارها را میکنند تا نشان بدهند که این احساس را مثل سحسارگات میکند برآمده از شرایط و امکاناتی خاص؛ و نه یک فوران الهی، نه یک نور مقدس که به سوی رستگاری هدایت می کند، نه هیچ چیز خاص دیگری. برای یک روانشناس هیچ چیز احمقانه تر از این نیست که کسی خودش را در حالتی استثنایی ببیند. او همۀ جستجوش را میکند تا شما را به حالت «عادی» برگرداند. شما هم مثل «همه» هستید. «همه» گاهی وقتها این حالت میشوند.
خب روانشناسها درست نمیگویند؟ آیا میشود بر تحلیلهای آنها خردهای گرفت؟ میشود گفت اشتباه میکنند؟ ظاهرا که هم حرفشان منطقی است. بله دقیقا نکته همینجاست. نکتۀ اصلی فیلم ماتریکس هم همین است. ما همیشه باید انتخاب کنیم. در یک طرف درخشها و ناهنجاریها و ککافهای درونی ما هستند و در یک طرف دیگر توجیهات منطقی روانشناسانه که ما را به زندگی عادی فرامیخوانند. یک طرف قرص قرمز است و یک طرف قرص آبی؛ یک طرف روانشناس و یک طرفیتی. باید دست به انتخاب زد.
اینجا هیچ برهان و استدلالی نیست که به ما در تصمیم گرفتن کمک کند. آقای اندرسونِ درون ما باید تصمیم بگیریم. تصمیمی که او را به «نئو» (به آدمی «تازه») تبدیل میکند. یک تصمیم بدون پایه و اساس و منطق. باید تصمیم بگیریم که عشق برای ما یک شکاف راستین در پرده پندارها و ظواهر روزمره است که ما را به سمت قلمرویی غیر از این روزمرگی مکر میبرد یا توهمی که باید درمانش کرد.
ماتریکس ۴ فیلم افلاطونی است. فیلمی که در تقابل افلاطون و آنیفون طرف افلاطون را میگیرد. این فیلم میگوید حقیقت وجود و عشق بزرگترین نظرگاری در نظم منطقی روزمره است که می تواند ما را از جهان آرام آرام آرام کند. اما برای عشق ورزیدن باید تصمیم گرفت. باید بدون هیچ اطمینانی جهش کرد، مثل لحظه پریدن نئو و ترینی از پت بام در یکی از آخرین صحنه های فیلم; باید بپریم حتی با این تصور که ممکن است با سر به زمین بخوریم. تنها در این صورت است که ممکن است عشق دست ما را بگیریم و از قاب تصویر، از قاب جهان ظواهر، بیرون ببرد.
[ad_2]